۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

داستان یک عشق غم انگیز


شاید به نظر مسخره بیاد که من اصلا چرا و به چه علت این وبلاگ رو درست کردم ولی به خدا نی نی نمیذاره من جم بخورم. تا آن لاین میشم و صفحه ها رو باز میکنم یه دفعه میبینم صدای گریه اش بلند شد. واقعا وقت برای هیچ کار ندارم. باید کلاس فرانسه برم ورزش برم این شیکم لامسب رو آب کنم... اصلا بابا باید سر کار برم دیگه کفگیر به ته دیگ خورده ... ولی نمیذاره. موندم بزارمش مهد یا نه حالا هنوز گناه داره. اصلا بچه 8 ماهه رو مهد قبول میکنه. اگه قبول کنن اون تو چی کارش میکنن چون این خیلی کوچیکه. پرستارم که واقعا تواین مملکت به کی میشه اعتماد کرد. فکر کنم باید همین جوری زن خونه دار بمونم حالا حالاها! آقای همسر خوش به حالش اقلا کلاس فرانسه اشو داره میره اونم هر روز. این یعنی دیگه شبا هم نمیتونم به فکر ورزش و فرانسه و این جور چیزا باشم. شاید همت کردم نشستم با سی دی ای چیزی یه خاکی تو سرم ریختم. خدا رو شکر امروز tv5 برگشت. باید با هد فون گوش بدم از هیچی بهتره! عاشق نی نی ام اما واقعا عشق غم انگیزیه! آدم وقتی نی نی دار میشه مبتلا به یه عشق به شدت غم انگیز میشه! یعنی هم خیلی عاشقش میشی همم زندگیت کاملا فلج میشه به مدت حداقل دو سال! نمیدونم تو کبک وضعیتم چه جوری خواهد شد. پناه بر خدا! (آخیش انگار هنوز خوابه... سریع پابلیشش کنم تا بیدار نشده
... lol)